Red Pen

Literature

Red Pen

Literature

من مدیون آنتوان هستم

از هفته نامه پیغام با من تماس گرفتند و خواستند که بگویم اولین کتابی که خواندم و تحت تاثیر آن قرار گرفتم چیست؟  و من  نظرم را اینطور دادم که : اینکه چگونه وارد دنیای خواندن و نوشتن شدم َ خودم هم نمی دانم . همه ی آدم ها روزی راهی را برای خواندن پیدا می کنند. بعضی ها خیلی اتفاقی و بعضی ها نه !

اما من روی اتفاقی بودنش را بیشتر می پسندم. چرا که همیشه در خاطرت می ماند و انتخابی که اتفاق می افتد و ارتباطی که روی می دهد بی نظیرترین واقعه ی زندگی ست. بخصوص وقتی تصمیم بگیری که نویسنده بشوی. هرچقدر سن و سالت کم باشد تو با اثری که با آن مواجه می شوی بی واسطه تر ارتباط می گیری و این بی واسطه بودن درک ذاتی و حقیقی در تو بوجود می آورد که تا هستی آن هم هست .

مثل انتخاب یک چیز زیبا و لذت بخش. شما تصور یک انسان باستانی را وقتی با یک قاشق غذاخوری برخورد می کند را می توانید درک کنید؟

این قاشق فلزی بی اهمیت شما برای انسان باستانی حکم یک معجزه و یک چیز خارق العاده دارد و حتما آن را هرجا که برود به گردنش خواهد آویخت و یا تصور شما با یک آدمی که از کره ی دور افتاده ای به زمین می آید و با یک پیچ و مهره ی دور ریز مواجه می شود بسیار فاصله دارد.او پیچ و مهره را برمی دارد در دست هایش می فشارد و به برق خیره کننده اش نگاه می کند و هر شب زیر بالشش می گذارد و صبح که می شود با آن حرف می زند و یا این انسان از کره ی دیگر آمده با کمال میل می پذیرد که یک مار نیشش را در تنش فرو کند تا بتواند به هفت آسمانش بپیوندد و حتی قبول می کند یک روباه روباه است و بس. و مثل همه ی آدم های جهان و موجودات خزنده و رونده!

و من می دانم و همیشه به این اعتقاد دارم که شازده کوچولوی آنتوان دو سنت اگزوپری چیزی بیشتر از یک داستان است.چراکه سال ها با آن ور رفته ام. زندگی کرده ام و عمیقن فلسفه ی زندگی خود را از آن گرفتم که آنچه را برای دوست داشتن و پذیرفتن انتخاب می کنم شاید بی اهمیت ترین و خلاصه ترین معنای این زمین باشد و من این را مدیون آنتوان هستم.

Catcher in the rye

 

 

اینایی که میگم هستی !

همه شون دقیقن همون مشنگایی هستن که تو سینما به چیزایی که اصلا خنده دار نیست اما  هر هر بهش می خندن.

به خدا قسم اگر نوازنده ی پیانو بودم یا هنرپیشه ی سینما و این مشنگا فکر می کردن من خیلی محشرم  حالم به هم می خورد. حتا دلم نمی خواست برام دست بزنن.مردم همیشه واسه چیزا و آدمای عوضی دست می زنن. اگه من نوازنده ی پیانو بودم توی گنجه پیانو می زدم نه واسه اینا .

بعضی ها رفتاری متواضعانه هم تحویل آدم می دن ولی خیلی ریاکارن. چون خودشون هم نمی دونن چی می زنن و چی می نویسن و چی می خونن.اما تو این ماجرا من اون مشنگایی هم که تشویق می کنن و دست می زنن مقصر می دونم. اگر بهشون فرصت بدی همه رو خراب می کنن . اما من اجازه نمی دم کسی با قلمم و ادبیاتم اینکارو بکنه .توصیه می کنم اگر وقت دارین ناتور دشت سلینجرو اگرم خوندین یه بار دیگه مرور کنین.

 

 

 

 

Je t'aime

La lumièr se donne à qui sait l' accueillir

 

Je t'aime

 

 

 

Je t'aime pour toutes les femmes que je n'ai pas connues
Je t'aime pour tous les temps où je n'ai pas vécu
Pour l'odeur du grand large et l'odeur du pain chaud
Pour la neige qui fond pour les premières fleurs
Pour les animaux purs que l'homme n'effraie pas
Je t'aime pour aimer
Je t'aime pour toutes les femmes que je n'aime pas

Qui me reflète sinon toi-même je me vois si peu
Sans toi je ne vois rien qu'une étendue déserte
Entre autrefois et aujourd'hui
Il y a eu toutes ces morts que j'ai franchies sur de la paille
Je n'ai pas pu percer le mur de mon miroir
Il m'a fallu apprendre mot par mot la vie
Comme on oublie

 

Je t'aime pour ta sagesse qui n'est pas la mienne
Pour la santé
Je t'aime contre tout ce qui n'est qu'illusion
Pour ce coeur immortel que je ne détiens pas
Tu crois être le doute et tu n'es que raison
Tu es le grand soleil qui me monte à la tête
Quand je suis sûr de moi

 

 

 

تو را به خاطر تمام روزهایی که نزیسته ام

دوست دارم

به خاطر هستی بیکران ، به خاطر بوی ِ گرم ِ نان  

به خاطر برفهایی که ذوب می شوند برای گلهای تازه سر برآورده

دوست دارم  

تو را به جای  تمام حیواناتی که نمی هراسند از انسانها  

تو را به خاطر دوست داشتن

 دوستت دارم

تو را به جای تمام زنانی که دوست نداشته ام دوست دارم

چه کسی بازتاب من است ؛ جز تو ،

 اگر نبودی من خود را بیش از این خُرد می شمردم  

 و بی تو

جز پهنه ا ی بیکران نمی دیدم  

میان گذشته و امروزم

...

از خلال جداره های آیینه ام نمیتوانم عبور کنم

لازم بود برایم تا زندگی را لغت به لغت بیاموزم

آنچنان که از یاد برده بودمش

تورا دوست دارم ، به خاطر دانِشت که از آن من نیست

به خاطر سلامتی

تو را در مقابل همه ی آنچه که جز وهمی نیست

به خاطر این قلب ی که جاودانه می تپد ، که باز نمی دارمش

دوست دارم

تو گمان میکنی که تردیدی

گرچه گواهی

تو آن آفتاب بزرگی که در سرم شکل میگیرد

آن هنگاهی که از خویشتن مطمئنم .

 

دوستت دارم

تو را به جای تمام زنانی که نشناخته ام

 

دوستت دارم

 

 

پل الوار

 

 

 

با تشکراز سیب سرخ

 

چگونه چکونه شدی؟

 

چند سین جیم از تو که نویسنده ای!

 

س- چگونه نویسنده شدی؟

ج : همه چیز رو جور دیگه ای می دیدم !

 

س- چطوری نویسنده شدی؟

ج: یه مداد اضافی توی سطل آشغال پیدا کردم !

 

س- چرا نویسنده شدی؟

ج: می خواستم با این مداد اضافی اون چیزایی که می دیدم رو بکشم و به مامانم نشون بدم !

 

 

چگونه نویسنده شدی؟

 

گفتگو با دان شائون، نویسنده / مترجم: فرشید عطایی

چگونه نویسنده شدی؟ و چرا می نویسی؟

به نظرم نویسنده شدن من یک اتفاق بود. من در یک جامعة کوچک روستایی در «نبراسکا» بزرگ شدم و به هیچ وجه پیشزمینة ادبی نداشتم. به نظرم نویسنده شدن من بر می گردد به طبقة اجتماعی ما که طبقة کارگر بود. پدرم کارگر ساختمان بود و مادرم خانه دار. هیچ کدامشان از دبیرستان فارغ التحصیل نشده بودند. در سنین نوجوانی، هیچ آدم بزرگسالی را دور و بر خودم نمی دیدم که برای لذت بردن کتاب بخواند.

ولی این وضعیت مرا دلسرد نکرد و من خودم دنبال مطالعه رفتم و به خواننده ای دوآتشه تبدیل شدم، هرچند البته از نظر دیگران کمی عجیب بود. در واقع باید بگویم که من بچه ای نسبتاً عجیب بودم؛ مثلاً در خواب راه می رفتم، با خودم حرف می زدم، و وقت زیادی را صرف بازی های خیالی می کردم که بعضی وقت ها باعث شرمندگی والدینم می شد (مثلاً تا چندین روز وانمود می کردم که کور هستم). خلاصه اگر والدینم کمی وضع مالی شان بهتر بود من می بایست بخش اعظم دوران کودکی ام را به روان درمانی می گذراندم.

البته من از خودم می پرسم که یک روان درمانگر چه کاری می توانست برایم انجام بدهد چون حقیقت این است که من در دوران کودکی، «واقعیت» برایم مفهوم بسیار ظریفی بود. اولین خاطره ای که از کودکی ام به یاد دارم مربوط به 2 سالگی ام است؛ یکی از روز های کریسمس با مادرم به یک فروشگاه بزرگ رفته بودم؛ من در میان پیراهن هایی که از چوب رخت های مدور آویزان بودند پنهان می شدم. با خودم می گفتم که گم شده ام؛ از نظر من دور تا دورم فقط پیراهن نبود بلکه یک جنگل کامل و بی پایان مرا احاطه کرده بود، و به همین دلیل نمی دانستم چگونه باید از آنجا خارج شوم. به یاد ندارم کسی صدایم کرده باشد، فقط یادم هست وقتی سرانجام پیدایم کردند، مادرم عصبانی بود و فروشگاه نیز خالی و تعطیل. نکتة عجیب در مورد این خاطره این است که من به یاد دارم که مادرم و یک مرد که کت قرمز روشن با دکمه های طلایی رنگ و یک کلاه مشکی دراز پوشیده بود، من را پیدا کردند. من خودم می دانم که چنین مردی وجود نداشت هرچند این مرد، به طور خیلی واضح در خاطره ام وجود دارد. مادرم ادعا می کرد که این اتفاق به هیچ وجه رخ نداد؛ او می گفت من هرگز در یک فروشگاه بزرگ گم نشدم، و حالا وقتی خودم فکر می کنم می بینم مثل آن فروشگاهی که در خاطره ام بود در منطقة روستایی محل سکونت ما، وجود نداشت. در نتیجه من اصلاً نمی دانم آیا این خاطرة بخصوص هیچ پایه و اساس واقعی دارد یا نه.

من کودک عجیب و غریبی بودم و بعد که نوجوان شدم عجیب و غریب تر شدم، در آن سال های گذر از کودکی به نوجوانی، اوج خوش شانسی ام بود که در کلاس هفتم با معلم فوق العاده ای آشنا شدم؛ آقای «کریستی» معلم انگلیسی ما. او در زمینة نویسندگی خلاق به ما تکلیف می داد و ما می توانستیم برای کسب امتیاز بیشتر، هر کتابی که می خواستیم بخوانیم. من از همین جا نوشتن را شروع کردم، خیلی می نوشتم، تا اینکه اتفاق مهم بعدی رخ داد. در اواسط سال تحصیلی، آقای کریستی تکلیفی به ما داد مبنی بر اینکه برای نویسندة مورد علاقه مان نامه ای بنویسیم. نویسندة مورد علاقة من «ری برادبری» بود. من هم نامه ای برای او نوشتم ولی من از بچه های دیگر کلاس پیشی گرفتم و رفتم نشانی پستی برادبری را در یک دفتر راهنما پیدا کردم و آن نامه را به همراه چند تا از داستان هایی که نوشته بودم برای برادبری فرستادم؛ این داستان ها تقلید برده واری بودند از داستان های خود برادبری. شگفت انگیز اینکه برادبری جواب نامة مرا داد؛ از داستان هایم تعریف کرد و حتی پیشنهاد کرد که نقدی هم برای داستان هایم بنویسد. برادبری بسیار مهربان بود و در مورد کار های من خیلی اغراق می کرد؛ گفت که به نظر او من به زودی می توانم کار هایم را منتشر کنم. من حدود 13 سال داشتم و در همین موقع بود که تصمیم گرفتم نویسنده بشوم. شروع کردم به فرستادن داستان هایم برای مجلات، و نمی دانستم نامه های عدم پذیرش که از مجلات به دستم می رسید نامه های تشریفاتی و فرمالیته هستند. تا زمانی که برای رفتن به دانشگاه به شهری دیگر بروم، نوشتن برایم عادتی همیشگی بود. در دانشگاه استادانم مرا تشویق به نوشتن می کردند، از جمله «رجینالد گیبنز» یکی از مربیان تمام عمرم، که سرانجام کتاب اول مرا با عنوان «Fitting Ends» منتشر کرد.

حالا که فکرش را می کنم می بینم من آدم بی نهایت خوش شانسی بودم. پدر و مادری داشتم که هرچند رفتار عجیب و غریب من گیج شان می کرد ولی مهربانانه تحملم می کردند؛ در سال های جوانی و دانشکده درست سر بزنگاه با معلمانی آشنا می شدم که مرا تشویق می کردند؛ و سرانجام با آدم بسیار سخاوتمند و بزرگواری آشنا شدم که اگر مهربانی او نبود من هرگز اعتماد به نفس لازم برای طی کردن مسیری را که پشت سر گذاشته ام، نداشتم.

در جواب به این پرسش که چرا می نویسم نمی توانم هیچ هدف بزرگی را ذکر کنم. نوشتن برای من موجب لذت و آرامش است، شاید نوشتن، عملی وسواسی است که اتفاقاً به لحاظ اجتماعی دارای هویتی قابل قبول است. انتخاب نویسندگی، به هیچ وجه عملی منطقی نیست؛ من نمی دانم آیا احساس غرور کنم یا شرمندگی از اینکه زندگی ام را وقف کاری کرده ام که از خیلی جهات بچگانه و احمقانه است و توجیه کردنش دشوار. من دوست دارم در نوشته هایم ادا در بیاورم، شخصیت و موقعیت خلق کنم، کلمات را دوست دارم، جملات زیبا را دوست دارم. من هیچ هدف والا و متعالی برای نویسندگی در ذهن ندارم؛ هرچند، البته، باید معتقد باشم که ادبیات بعضی وقت ها دارای نیروی مرموزی برای دگرگون کردن آدم ها است، چون من هم یکی از قربانیان ادبیات هستم.

کمی توضیح بده وقتی می خواهی داستانی را خلق کنی چه روندی را طی می کنی. از کجا الهام می گیری؟ چگونه به داستانی دست پیدا می کنی و چگونه آن را به پایان می رسانی؟

جواب دادن به این سؤال برایم مشکل است چون من در نگارش هر داستان به شیوة متفاوتی عمل می کنم، و از طرفی توضیح روند نویسندگی من اساساً کار کسل کننده ای است. من داستان هایم را معمولاً به صورت بخش هایی کوچک می نویسم و این بخش ها ذره ذره کنار هم جمع می شوند؛ برای نوشتن داستان هایم از هر چیزی الهام می گیرم؛ گزارش روزنامه ها، شایعات، چیز هایی که به طور گذرا می بینم، خاطرات. بخش های کوچک مزبور دوباره نویسی می شوند، صیقل داده می شوند، و در طول هفته ها یا ماه ها و یا سال ها تبدیل به داستان واحدی می شوند. وقتی نوشتن داستان را به پایان بردم دیگر برایم دشوار است که چیزی با عنوان «روند» را به یاد بیاورم چون کل اثر از بسیاری حالات ذهنی کوچک من آنچنان جدا می شود و از طرفی من آنقدر در دنیای خیالی داستان به سر برده ام که داستان دیگر اثری «خلق» شده به نظر نمی رسد. طوری است که انگار شخصیت های داستانی و دنیایشان همیشه وجود داشته؛ آنها قیل از شروع داستان وجود داشتند، و پس از پایان یافتن داستان همچنان به زندگی خود ادامه می دهند.

با نوشتن یک داستان سعی داری به چه چیزی دست پیدا کنی؟ می خواهی خواننده با خواندن داستانت چه جور تجربه ای را از سر بگذراند؟

من برنامة از پیش تعیین شده ای ندارم، حقیقتش وحشت دارم از اینکه برنامة از پیش تعیین شده داشته باشم. عقیده ای وجود دارد مبنی بر اینکه داستان کوتاه یا رمان یک بستة کادو پیچ شده است که درونش یک «ایدة بزرگ» یا «فکر عمیق» وجود دارد، و این طرز تفکر رایج در آموزش نویسندگی به جوانان است. (مثلاً بر روی یکی از برگه های تمرین پسرم این جمله نوشته شده: «مضمون» این داستان چیست؟ به نظر شما نویسنده چه می خواهد بگوید؟) به نظر من یکی از بزرگ ترین مشکلات یک هنرمند در جامعة معاصر این است که باید همه چیز را برای مصرف آسان، به صورت بسته بندی در آورد. «واکر پرسی» در مقاله ای با عنوان «» به این نکته پرداخته؛ او در این مقاله در مورد تقسیم بندی بین «متخصص و غیر متخصص» و «سازنده و مصرف کننده» در یک جامعة تکنولوژیک مدرن، صحبت می کند. به این معنی که «متخصص و سازنده» «می داند و می سازد» ولی مصرف کننده «نیاز دارد و مصرف می کند»؛ سازنده، «تجربه ای تفریحی» را می آفریند تا «نیازی تفریحی» را مرتفع کند. ما در جامعه ای به سر می بریم که می تواند اثر هنری شخصی ای مثل «جیغ» «ادوارد مونک» را به یک نمونة زیرکانه از «کیش» تبدیل کند با یک کارخانة کوچک در پشت سر آن.

به نظر من یکی از علاقه های اصلی من به عنوان یک نویسنده آن لحظاتی هستند که غیر قابل بسته بندی اند و اینکه برعکس، چیز هایی را که پیشاپیش بسته بندی شده اند دوباره مرموز و مبهم جلوه بدهم. ما در جامعه ای به سر می بریم که مدام دارد خود را به صورت چکیده و خلاصه در می آورد و از وجود «بصیرت های بی بو و خاصیت» و «مضمون» و «پیام» حسابی ورم کرده. من اصلاً به این عقیده که در ادبیات داستانی باید «تجلی حقیقت» وجود داشته باشد، علاقه ای ندارم. در عوض، چیزی که برای من بسیار ارزش دارد «ابهام» و «عدم قطعیت» و «رمز و راز» است. فکر نمی کنم بتوانم روی یک سکو بایستم و چیزی را به طور قانع کننده وعظ کنم؛ ترجیح می دهم من و خواننده ام روی زمین در کنار هم بایستیم و هر دومان در برابر لحظات غیر قابل توضیحی که پیشتر در موردشان صحبت کردم گیج و متحیر بشویم.

به نظر تو اهمیت فرهنگی داستان کوتاه در چیست؟ به این معنی که داستان کوتاه چگونه بر جهان تاْثیر می گذارد؟ (البته اگر تاْثیری بگذارد)

فکر نمی کنم وظیفة من (یا هر نویسندة دیگری) باشد که بخواهد جهان را برای مردم توضیح بدهد یا جامعه را که مفهومی بزرگ است به صورت یک کپسول در آورد و خلاصه کند. هر چند سال یک بار نویسنده ای در صفحات مجلة «هارپرز» گلوی خود را پاره می کند که اهمیت فرهنگی او چیست. اینگونه نویسندگان قدرت نویسندگان قرن نوزدهمی مانند «دیکینز» را دستاویز قرار می دهند ”تا با جامعه سخن بگویند و بر آن تاْثیر بگذارند“ و از این حرف ها. نویسندگان ادبی مختلفی هستند که آرزوی زندگی در گذشتة درخشان را دارند چون آن وقت می توانستند در جهان قدم بزنند و بیانیه صادر کنند؛ آن زمان هایی که «شخصیت های بزرگ ادبی» بر روی زمین راه می رفتند: فیتزجرالد! همینگ وی! مِیلر!

در مورد خودم باید بگویم که فکر نمی کنم آنقدر ها زرنگ یا جاه طلب باشم که «از نظر فرهنگی مهم» باشم، و فکر نمی کنم دلم بخواهد چنین اهمیتی داشته باشم. من طرفدار «بیانیه های بزرگ» و «خلاصه کردن جامعه» نیستم. نویسندگانی که من تحسین شان می کنم و الگویم هستند وارد «فرهنگ» نمی شوند، آنها وارد «افراد» می شوند، تقریباً هم پنهانی. داستان های کوتاه و رمان های بخصوصی هستند که من بار ها و بار ها آنها را خوانده ام؛ این آثار، تجارب و درک من از جهان را غنا می دادند؛ آنها به لحاظ شخصی برایم بسیار اهمیت داشتند. از میان این آثار به اینها می توانم اشاره کنم: «Imagine a Great White Light» اثر «شیلا شوارتس»، «The Progress of Love» اثر «آلیس مونرو»؛ «The Man Who Was There» اثر «رایت موریس»؛ «Escapes» اثر «جوی ویلیامز»؛ «Brothers and Keepers» اثر «جان ادگار وایدمن»؛ «Death of the Heart» اثر «الیزابت بوون»؛ داستان کوتاه «That Evening Sun» و رمان «The Sound and the Fury» اثر «ویلیام فاکنر»؛ و بسیاری آثار دیگر. این آثار مثل ارواحی بر لبة خودآگاهی روزانه پرواز می کنند در تمام مراحل زندگی همراهم هستند؛ آنها همیشه بخشی از تفکرات من هستند. من اگر هم سودای تاْثیر گذاری بر جهان را داشته باشم برای من به این معنا است که چیزی بنویسم که یک خواننده، یک فرد بخصوص، آن نوشتة مرا هر جا می رود در ذهن داشته باشد، نوشته ای که خواننده آن را بسیار دوست خواهد داشت و تمام عمر آن را به یاد خواهد داشت. همین لحظات ارتباط خصوصی بین نویسنده و خواننده برای من خیلی جالب تر از این است که نویسنده در سطح عمومی و گسترده دارای جذابیت باشد؛ این را هم بگویم که افراد بسیاری هستند که من دوست ندارم جزو خوانندگان من باشند. مثلاً هنگامی که برای تبلیغ کتابم به سفر می رفتم، مواردی پیش می آمد که دلم می خواست کتابم را از دست یک سری افراد قاپ بزنم (این افراد هم متاْسفانه بیشتر شان روزنامه نگار بودند) و به آنها بگویم: ”این کتاب به درد شما نمی خورد. من این کتاب را برای شما ننوشتم. اگر بروید یک کتاب دیگر بردارید بخوانید راضی تر خواهید بود.“ البته نمی خواهم این به حساب نخبه سالاری گذاشته شود، هر چند به نظرم نخبه سالاری محسوب می شود. من نمی خواهم کتابی بنویسم که برای هر کس باشد، کتابی که برای یک نسل باشد، برای یک کشور یا قومیت بخصوص باشد؛ در عوض، امیدم این است که با خوانندگان آثارم ارتباط برقرار کنم، خوانندگانی که چیزی برای دوست داشتن در این داستان ها بیابند. یکی از نکات دردآور و زیبا در مورد رمان «ساعات» «مایکل کانینگهام» این است که نشان می دهد چگونه یک کتاب این قدرت را دارد که به ملایمت و به آرامی و در عین حال عمیقاً بر انواع مردم در گذر زمان، در گذر یک قرن، تاْثیر بگذارد و اینکه آن مردمی که آن کتاب بر آنها تاْثیر گذاشته به لحاظ معنوی مثل یک زنجیره به هم متصل شوند. این البته لزوماً تاْثیر فرهنگی نیست ولی به نظر من خیلی خیلی بهتر و زیبا تر و امید بخش تر است و به کار کرد فرضی هنر نیز بسیار نزدیک تر است.

به نظر تو بزرگ ترین مانع برای یک داستان نویس چیست؟

به نظر من احتمالاً تنهایی. فکر می کنم بیشتر آدم ها یک دورة کارآموزی را طی می کنند که در طی آن خیلی کم پیش می اید کار آدم تاْیید شود، برای داشتن یک زندگی معمولی هم که کلی فشار ها را باید تحمل کرد (پول در آوردن، عاشق شدن، بچه بزرگ کردن) تمام اینها باعث می شوند صرف زمان زیاد برای نوشتن سخت شود؛ نوشتن اثری که ممکن است خیلی خوب از کار در نیاید و اگر هم خوب از کار در بیاید شاید ناشری برایش پیدا نشود. باید کسی را داشته باشی تا مدام تو را تاْیید کند و بگوید کاری را که داری انجام می دهی ارزشمند است، حتی موقعی که شناخته شدی و اثرت منتشر شد و نقد های خوبی هم بر ایش نوشتند. شخص نمی تواند (یا دست کم من نتوانسته ام) ارزش کاری را که انجام می دهد زیر سؤال نبرد، به نظرم به همین دلیل هم هست که روی همان قضیة «اهمیت فرهنگی» متمرکز می شوند. بخش اعظم رضای خاطر گذراندن ساعات طولانی در تنهایی باید بلافاصله از درون نویسنده حاصل شود، ولی بخش زیادی از رضای خاطر طولانی مدت، به طرز عجیبی از بین می رود. مثلاً من کتاب «در میان گمشدگان» را در سال 1999 به پایان رساندم، هرچند بابت تمام نقد های خوبی که برای آن کتاب نوشته شد خیلی خوشحالم و به خودم می بالم ولی حقیقت این است که احساس می کنم آن کتاب دیگر مال من نیست. من الان روی کار جدیدم متمرکزم، که البته دارد در خلوت تنهایی خلق می شود. طبیعتاً این ترس را دارم که کتاب جدیدم به هیچ وجه خوب از کار در نیاید، علیرغم تمام حرف های خوب و مثبتی که مردم دارند در مورد کتاب «در میان گمشدگان» می گویند.

داستان های تو ظاهراً با راز و رمز های اساسی و شناخت ناپذیر زندگی کلنجار می روند. آیا نوعی ایمان مذهبی یا فلسفة معنوی موجب می شود که به این مسائل بپردازی؟ یا اینکه خود عمل داستان نویسی تو را به این قلمرو می کشاند؟

من آدم مذهبی به معنای سنتی اش نیستم؛ تقریباً با شرمندگی باید بگویم که من اساساً انسان گرایی نادین مدار هستم؛ قسمت اعظم آرامش معنوی را از آدم هایی به دست می آورم که بسیار دوستشان دارم و نیز از آثار هنری و ادبی ای که بر من تاْثیر گذاشته اند. البته به این قضیه معتقدم که عمل نوشتن داستان یا هر گونه عمل خلق اثر هنری، دارای وجه معنوی است. ولی اگر هم فلسفة معنوی داشته باشم این فلسفه مدام در حال تکامل و تحول است و من هنوز در حال کشف چنین فلسفه ای هستم و امیدوارم همیشه در حال کشف آن باشم. به نظر من وابستگی خشک و مطلق به هر گونه باور در زمینة «حقیقت»، عامل بسیاری از شرارت ها در جهان است. «مهربانی» ارزشی عام است که من می توانم از آن دفاع کنم، ولی همین عمل نیز می تواند به عملی پیچیده و چند وجهی و خطرناک تبدیل شود.

به نظر می رسد بسیاری از داستان های تو در مرز «رئالیسم جادویی» قرار دارد؛ مثلاً «مرد ایمنی»، «من بزرگ». آیا این قضیه خودآگاهانه است؟ لحظاتی بود که حس می کردم داستان های مجموعة «در میان گمشدگان» به سمت داستان های خیال پردازانه و سوررئال تغییر جهت می دهند. آیا می توانی در این مورد توضیح بدهی؟

خب، به نظر من این قضیه از یک طرف بر می گردد به آثاری که آن اوایل بر من تاْثیر می گذاشتند؛ من با خواندن مداوم کتاب های علمی-تخیلی و ترسناک بزرگ شدم، و هنوز هم به این نوع کتاب ها را دوست دارم. از طرف دیگر، من احساس می کنم که زندگی آمریکایی ها اغلب نسبتاً عجیب و غریب و مضحک و مرموز و اضطراب آور است، هم در حوادث بزرگ و هم در جزئیات ریز. به این مثال ها توجه کن: هواپیمای مسافربری ای به درون یک آسمان خراش می رود؛ دختر بچه ای را آرایش غلیظ می کنند و لباس زن های پتیاره را تنش می کنند؛ مادری در تگزاس در راهرو خانه دنبال پسرش می دود تا او را بگیرد و در وان حمام خفه اش کند؛ قورباغه ها دریاچه ای در «مینسوتا» دو سر و پا های اضافی دارند. آیا اینها رئالیسم جادویی است؟ من آن موقع که در شیکاگو زندگی می کردم، پیر مردی را دیدم که در یک خیابان شلوغ سکندری خوران می دوید و فریاد می زد: ”خانه ام اتش گرفته! خانه ام آتش گرفته!“ در حالی که مردم بی توجه به او شتابان به سر کار خود می رفتند. بچه که بودم همسایه مان گوزن هایی را که شکار می کرد از شاخ شان از یک درخت نارون آویزان می کرد، و وقتی طوفان می شد من پشت پنجره می ایستادم و گوزن ها را که در باد دور خود می چرخیدند تماشا می کردم. یک بار به هنگام دانشجویی، ناگهان وسط شب از خواب پریدم و وقتی به خودم آمدم دیدم پشت میز تحریرم نشسته بودم و در حالت خواب داشتم بر روی یک برگ کاغذ، دایره می کشیدم. شاید من حساسیتی بیمارگونه دارم، ولی اینها چیز هایی هستند که من به آنها توجه می کنم و به یاد می سپارم. من اغلب این نگرانی را دارم که زندگی خودم تغییر جهت بدهد و سوررئال و خیالپردازانه بشود، به نظرم به همین دلیل است که زندگی ام را به داستان تبدیل می کنم.

نقدی بر کتاب «در میان گمشدگان» اثر دان چائون

نویسنده: بورلی لوری

در اواخر دهة 1970 یک ترانة سنتی مد بود که در آن با اندوه به این واقعیت اشاره می شد که در هر حال و در هر شرایطی ”همیشه یک نفر از پیش ما می رود.“ در مجموعة داستانی فراموش نشدنی و هراس انگیز دان چائون با نام «در میان گمشدگان» این موضوع که کسی ما را ترک خواهد کرد به طور مداوم وجود دارد.

یک شوهر جوان در آشپزخانه کله پا می شود، و تا وقتی همسرش او را پیدا کند جسدش کاملاً سرد شده. پسر 15 ساله ای با بی خیالی برای دوست خود دست تکان می دهد و می گوید: ”شاید فردا ببینمت“، بعد هم می رود پشت یک بوتة گل یاس و ناپدید می شود؛ 15 سال می گذرد ولی هنوز اثری از او نیست. چهار تا از جوان ترین و شاداب ترین برادران ایالت «وایومینگ» برای 25 سال به زندان فرستاده می شوند. یک عمو، برهنه بر روی صخره ای می نشیند و مغز خود را بیرون می ریزد. نوزاد ها مرده به دنیا می آیند و یا اندکی پس از تولد می میرند. یک مرد جوان تنها و بی کس، پس از رفتن به یک «بانک اسپرم» بر روی تخت خود دراز می کشد و با خود فکر می کند آیا در جایی از این دنیا کسی شبیه به او هست.

مادران به سفر می روند، پدران دست به فرار می زنند. در بعضی موارد آدم ها از جایی به جای دیگر می روند و تبدیل به چیزی می شوند که یکی از شخصیت ها آن را کاریکاتوری از خویشتن قبلی شان می خواند. تصور می کنند که دارند کوچک تر می شوند، دارند زندگیِ فرضیِ کس دیگر را تجربه می کنند یا در شرایط بی هوشی به سر می برند. «آیا وجود دارید؟“

ولی آدم هایی که این سؤال از آنها پرسیده می شود در واقع جواب را نمی دانند. یکی از آنها اینگونه نظریه می دهد: ”بعضی وقت ها پیش خودم فکر می کنم اگر کسی تو را نشناسد تو هیچ کس نیستی.“

در داستان بسیار زیبای عنوان کتاب، یک اتوموبیل به طرز مرموزی به درون بزرگ ترین دریاچة «نبراسکا» می رود. هیچ کس اتوموبیل را در حال پرتاب شدن به درون دریاچه ندید، هیچ کس صدای افتادن اتوموبیل به درون دریاچه را نشنید، و بنابراین اتوموبیل برای مدت شش هفته در آن دریاچه می ماند، این اتوموبیل تبدیل می شود به تابوتی برای خانوادة «موریسن» که قضیة گم شدنشان را همه می دانند؛ آنها با کمربند های بسته و چشمان کاملاً باز و مو های پریشان در اتوموبیل نشسته اند و مادر هم پشت فرمان است. پلیس در این بین تصاویری از خانوادة موریسن را به مردم شهر نشان داده: سه بچة خردسال شان، و مادر و پدرشان. مردم شهر گمان می کنند که آن خانواده را می شناسند، ولی از آنجایی که قضیة خانوادة موریسن از جای دوری چون «اکلاهما» گزارش شده، به ذهن هیچ کس نمی رسد که دریاچه را زه کشی کنند.

راوی کتاب «در میان گمشدگان» یکی از پسر های محل است، یک دانشجوی ترک تحصیلی به نام «شان» که در یک ویدیو کلوپ کار می کند. او به ما می گوید: ”مادرم یک کلبه در کنار دریاچه داشت. این کلبه از آن قسمت از دریاچه که جسد ها پیدا شد چندان دور نبود. وقتی اتوموبیل را از آب بیرون می کشیدند مادرم از ایوان پشتی نگاه می کرد. او می توانست صدای بی وقفة زنجیر یدکی را بر روی سطح ساکت و آرام دریاچه بشنود. اتوموبیل وقتی بالا آورده شد، آب قهوه ای و خاکستری رنگ از پنجره ها و صندوق عقب و کاپوت آن بیرون زد. پنجره های اتوموبیل نیمه باز بودند و اولین گمان مادر من این بود که احتمالاً حیواناتی نیز درون اتوموبیل هستند: ماهی مکنده و ماهی کپور و گربه ماهی و لابستر. بر روی بدنة سفید اتوموبیل خطوطی از جلبک چسبیده بود. مادرم وقتی دید تعداد پلیس ها دارد زیاد می شود روی خود را برگرداند.“

مادرِ «شان» تمایلی به دیدن جسد ها ندارد. او خودش به اندازة کافی غم و غصه دارد، و در فکر این است که بالاخره روزی به سفر برود. وقتی هم سرانجام می رود، «شان» در حالی که به به یاد خانوادة موریسن می افتد، برای پیدا کردن مادر خود، می دهد دریاچه را زه کشی کنند ولی اثری از مادرش نیست، نه در آن دریاچه و نه هیچ جای دیگر. و او مدام از خود می پرسد که مادرش کجا رفته.

در داستان «مرد ایمنی»، شخصیتی به نام «سندی»، کارمند بیمه، به شکل دیگری دچار نگرانی می شود. ”او (سندی) به معنی دقیق کلمه احساس پارانویی بودن نمی کند، هرچند بوی حوادث، بوی مرگ ناگهانی و غیر قابل توضیح، همیشه همراه او است.“ سندی در تلاش است تا با مرگ شوهر جوان خود کنار بیاید. البته سندی بیشتر ساعات زندگی خود را در فعالیت می گذراند؛ از دو دختر 8 و 10 سالة خود مراقبت می کند، سر کار می رود، با دوستی ناهار می خورد، با مادر بد قلق خود کنار می آید. اما ناباوری مانند توده ای مه، افکار او را احاطه می کند. او می ترسد که دیر یا زود مردم بفهمند ”که او واقعاً یکی از آنها نیست؛ اینکه او کاملاً در یک مکان متفاوت به سر می برد.“

سندی فقط با وجود یک عروسک بادکنکی در اندازة طبیعی یک آدم واقعی به نام «مرد ایمنی»، است که به آرامش می رسد. در بروشور این مرد عروسکی این جمله آورده شده: ”یار و یاور زنان برای زندگی شهری. یک عامل بازدارندة بصری برای اینکه وقتی در خانه تنها هستید یا در اتوموبیلتان دارید رانندگی می کنید دیگران گمان کنند که کسی از شما محافظت می کند.“ سندی هر روز صبح «مرد ایمنی» را باد می کند و آن را در اتوموبیل خود روی صندلی قسمت شاگرد می نشاند. شب هنگام او را روی یک صندلی در کنار صندلی می نشاند، رمانی را در دستش قرار می دهد (هر شب نیز یک کتاب تکراری را که اثری از میلان کوندرا است) و یک چراغ مطالعه را روشن می کند. اما سندی به وسیلة این عروسک به آرامش فراوانی دست یافته. او با این عروسک صحبت می کند، حتی در کنار آن می خوابد.

در داستان «می خواهم بدانم مرا داری کجا می بری“، «چریل» ـ زنی اهل شیکاگو که به زادگاه شوهرش در وایومینگ انتقال داده شده ـ از یک پرندة سخنگو به نام «بیل وحشی» نگهداری می کند. بیل وحشی در واقع به «وندل» برادر کوچک شوهرچریل تعلق دارد؛ وندل به اتهام تجاوز به عنف در زندان به سر می برد، و حال در غیاب وندل، چریل از بیل وحشی نگهداری می کند. بیل وحشی نیز به مانند «مرد ایمنی» جایگزین ترسناکی برای مورد واقعی است.

این ترسناکی در داستان «مسافران، آرامش خود را حفظ کنید“ شکل دیگری به خود می گیرد. این داستان اینگونه آغاز می شود: ”این ماری است با دختری در دهانش.“ ماجرای این داستان در یک کارنوال می گذرد و از دید شخصیت 22 ساله ای به نام «هولیس» روایت می شود؛ هولیس نظاره گر رنج و عذابی است که این دختر از سوی خواهر زادة جوان خود «اف. دی.» متحمل می شود. هولیس از وقتی که برادرش ناپدید می شود نقش پدر این بچة 8 ساله را به عهده می گیرد. همانگونه که در ادامه مشخص می شود، دختری که دستش در گلوی مار است دختر صاحب باغ وحش است؛ او فراموش کرده بود که بعد از غذا دادن به موش صحرایی دست خود را بشورد. پدرش او را دعوا می کند: ”روزارییو خیال کرده که تو موش صحرایی هستی!“ و از بازدید کنندگان می خواهد که آرامش خود را حفظ کنند و به آنها می گوید که همه چیز تحت کنترل است. سرانجام دست دختر به زور از دهان مار خارج می شود، ولی هیچ کس آرامش ندارد، و هیچ چیز تحت کنترل نیست، همانطور که این قضیه در بسیاری از داستان های این مجموعه وجود دارد.

داستان های مجموعة «در میان گمشدگان» علیرغم عدم قطعیت های تیره و تاری که بر آنها سایه افکنده، با قطعیت خاصی دزدانه به طرف شـما می آیند. دان چـائون که مـجموعة داسـتـانی پـیشین او بـا عـنوان «Fitting Ends» مورد استقبال قرار گرفته بود، گاه گاه آثاری می آفریند که بیشتر مثل طرح های قلم انداز هستند تا داستان های کوتاه کامل، ولی بیشتر کار های او زندگی و طنزی تلخ را زمزمه می کنند. ترفندی که او در اینجا با مهارت بسیار به کار برده این است که با قطعیت در مورد آدم هایی نوشته که خود از قطعیت بی بهره اند. اگر شخصیت های داستانی او احساس می کنند که، همانطور که «شان» به هنگام توصیف خانوادة غرق شدة «موریسون» می گوید، ”مانند عالم خواب و رؤیا، نوعی مه تار در اطراف خود دارند“ ولی دان چائون به طور قطع و یقین چنین مهِ تاری را در اطراف خود ندارد.

 

http://www.ghabil.com/article.aspx?id=223